icon
این فیلم ها را بد نیست نگاه کنید :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۵۲ مطلب با موضوع «این فیلم ها را بد نیست نگاه کنید» ثبت شده است


+بیا مادر جان، اینم حرم. سلام بده به آقا

_مادر از همین جا؟ خیلی دوره که قربونت برم

+مادر شلوغه، شما هم با این ویلچر برات سخت میشه

_اگه میشه ببرم مادر، فدات شم، کلی راه اومدم تا اینجا

+دوست دارم مادر منتها نمیشه ببین الان..

(مردی از پشت به مرد پشت ویلچر نزدیک میشود و روی شانه اش میزند و آرام یا او صحبت میکند، پیر زن غرق نگاه به حرم است و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر است و با حسرت از دریچه در به حرم نگاه میکند، منتها متوجه اتفاقات پشت سرش نیست)

@ شما برو من باقی راه رو میبرم، خسته نباشی

+نه زحمت نکش شما، اونجاهم شلوغه پیرزن از همینجا سلام میده، خیالی نیست

@ شما برو من اینجا نذر دارم، سختیش بامن

+دردسر نخر برای خودت داداش از..

@عرض کردم بفرمایید، خداقوت

+پس بذار خدافظی کنم

@نه حالشو بهم نزن داداش

+خیلی خب، پس التماس دعا

@محتاجیم

(پیرزن آرام زیر لب نجوا میکند و اشک میریزد، ولی دلش آرام نمی شود و باز درخواستش را تکرار میکند)

_ولی مادر ای کاش منو میبردی

@میریم مادر جان، شما اذن دخول رو خوندی؟

(با شوق)

_اره مادر خیلی وقته، زحمت میشه برات مادر، کار داشتی شما

@رحمت کار همیشه هست، شما هم جای مادر من

_زنده باشی، خدا نازنین مادرت رو حفظ کنه

@ان شا الله، بسم الله...

(ویلچر با راننده ی جدید شروع به حرکت میکند، مادر بدون توجه به پشت سر خودش مشغول زیارت است و صحن گردی، ویلچر بعد از یک دل سیر زیارت در صحن انقلاب جلو تر از سقا خانه توقف میکند، مادر آماده ی خواندن دعا میشود)

_مادر جان، شرمنده، پیر شی، گلوم خشک شده یک چیکه آب بهم میدی؟

@به چشم مادر

_فدات شم

(مادر مفاتیح را باز میکند و آماده میشود، یک دست از پشت سر وارد میشود و آب را میدهد)

@مادر میخوای زیارت عاشورا بخونی؟

_از خدامه مادر

@پس بسم الله، شما باز کن من میخونم برات

_پیر شی مادر، خیر از جوونیت ببینی

(مرد شروع به خواندن میکند، مادر مفاتیح را باز میکند و گریه میکند، صدای مرد اشناست، مادر به فکر فرو میرود، صفحه را که ورق میزند، عکس پسرش لای مفاتیح به چشم میخورد، یاد وصیت پسرش می افتد و ناگهان دوباره به صدا توجه میکند، یک دفعه برق از بدنش رد میشود، ناگهان به پشت برمیگردد اما اثری از مرد نیست، مادر به وصیت پسر عمل کرده، دوباره به عکس پسر خیره میشود، و بغض میکند)

#امام_رضا

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۴
مسیح


+حاج اقااا آخه پدر من، تاج سر من قانونه! قانون، چرا آخه سر من داد میزنی؟؟

_برای اینکه نمیفهمی! هر چی میگم متوجه نمیشی، دارم میگم من سالمم، چهار ستون بدنم سالمه سالمه! سابقم هم از همه این جوجه هایی که جمع کردید دور خودتون بیشتره

+حاج آقا این جوجه هایی که میگید، همه آموزش دیده های کلاه سبزن، پدر من شما برو پیش نوه ها و نتیجه هات، با اونا باش به خدا صوابش بیشتره، میای خدایی نکرده اونجا وبال گردن بقیه میشی!

_اخه.... لا اله الا الله اون موقعی که ما با زیر پیرن میزدیم به آب اروند که بابای تو از تلوزیون کارتون هاچ رو میدید، اینجا برات بالا پایین بپرم راضی میشی؟؟ بفرما

(پیرمرد شروع میکند و این سمت و آن سمت پریدن، ملق میزند و پشتک، روی زمین میخواید و اسکلوپ میزند)

+استغفرالله استغفرالله حاج آقا به خدا اسیرمون کردی، برو بزار به کارمون بریم

(با نمایشی که پیر مرد ترتیب داده بود و داد و فریادی که کرده بود، تعدادی از لشکر دور او و مرد جوان جمع شده بودند، پیر مرد نگاهی به دور و برش میکند و بعد آرام چند لحظه به جوان مسئول پذیرش نگاه میکند، آرام دستش را به سمت ساک میبرد که بردارد، جوان که فکر میکند پیرمرد قانع شده، نگاهش را به لیست می اندازد، پیر مرد یک دفعه ساکش را به سمت مرد جوان پرت میکند و با پرت شدن حواس او، به سمتش حمله میبرد و بعد خلع سلاح او را گروگان میگیرد)

_برییید عقببب..بریدد عقب شوخی ندارم

(بعد آرام در گوش جوان میگوید)

_ببینم این جوجه کلاس سبزا میتونن به دادت برسه یا نه

+حاج آقا تو رو خدا کار رو سخت تر از این نکن، ولم کن برو به زندگیت برس

_این همه راه از یمن نکوبیدم بیام از تو یه الف بچه جواب نه بشنوم، آقا هل من سر داده، اومدم پی خدمت

+به خدا خود حضرت هم راضی به کار شما نیست..

_شما لازم نکرده زبون اقا باشی، مشکل شما جوونا اینکه جیگر ندارید، مثل ما برای هدف هاتون نجنگیدید

(پیرمرد رو به جمع دور خودش میکند که حالا شلوغ تر شده و دست ها به سمت اسلحه رفته و همه او را نشان گرفتند و با صدای بلند شروع میکند)

_من عادت کردم به جنگیدن، برای رسیدن به هرچی میخوام، ده سالم بود رفتم جبهه با جنگیدن، با همه جنگیدم، از در بیرونم کردن از پنجره اومدم، اون موقع میگفتن سنت کمه الان میگن زیاد

لشکر آقا به سن نیرو نمیگیره!! به دل نگاه میکنه

@راس میگه اسمشو بنویسید این کنه ول کن نیست

(پیر مرد گردن پسر جوان را رها میکند و او به زمین می افتد، بعد به سمت صدا برمیگردد و یک پیر مرد دیگه با لباس نظامی میبیند)

@چی شد از غارت اومدی بیرون پیر مرد سمج؟

_چه سرخاب آب سفید آب کردی، پسر ترسوی گردان حبیب؟

(هر دو به سمت هم حرکت میکنند و بعد از کمی مکث همدیگر را به آغوش میکشند و در همان حال با هم صحبت میکنند)

_یه مشت بچه دماغوی پیزوی دور خودت جمع کردی اسمشو گذاشتی گردان کلاه سبزا؟؟ میخوای ابرومون رو ببری؟؟

@همین بچه دماغوهای پیزوری حرمت موی سفیدت رو نگه داشتن و الا تا الان ابکش بودی!

_باشه بابا هرچی تو بگی :))

@کجا بودی روح الله، این همه مدت؟ میدونی چقدر دنبالت بودیم؟

_چند سال بعد جنگ رفتم یمن، عادت ندارم یه جا بمونم، اونجا با بچه شیعه ها مولا علی اشک سعودی هر بیشرف دیگه ای رو درآوردیم، الانم آماده تر از هر موقع دیگه این

@فکرش رو میکردم کار تو باشه، دلمون به یمنی ها قرصه، دشمن شکنن الحمدلله

_اره یمنی ها خیلی جلوتر از مان، ان شا الله بمونن

@خوب شد برگشتی، نامه از قرارگاه برات اومد؟

_چقدر اداری شدی رضا... حیف از اون همه بچه جیگردار و درست که همه شدن آدم اداری، رفیق آدم برای وظیفش منتظر نامه نمی مونه، یه روز بی نامه کندم و رفتم یمن، امروز بی نامه اینجام، فردا بی نامه یک جای دیگه..

@دل نسوزون... بچه ها.. این پیرمرد غرغروو حاج روح الله است، از قرن بوی محمد شنیده و اومده :) از این به بعد رییس ماست

(بعد رو به روح الله میکند)

@برو خوشگل کن خودتو، میخوایم بریم پیش یوسف زهرا... آقا منتظرته برو که بلیطتت برده..

_قربون اون صدای حیدریش.. به چشم...






پ ن:
طولانی شد
ببخشید
پ ن:
الهم عجل لولیک الفرج
۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۶
مسیح



(صدای جمعیت و شلوغی و ماشین)

+قول میدی برگردی؟

_قول؟ پیش خودمون قول داشتیم؟

+یعنی قولم نداشتیم..؟

_چرا داشتیم ولی برای این مورد نداشتیم، داشتیم؟

+خیلی نامردیه رضا، داری میری ولی من هیچی ندارم، حتی یه قول!

_نگو زهرا، الان سوسک میشیم :) پس خدا چی؟؟

(از میان بغض و چهره در هم زهرا جلوی لبخندش مقاومت میکند اما گونه هایش چاک می افتد)

_قول چیزی که دست من نیست بهت بدم؟ چک بکشم بدون ضمانت پرداخت؟ چک بدم که اون دنیا بذاری اجرا؟ بگی این قول داد برگرده ولی برنگشت؟

+تو چک بده... من قول میدم نذارم اجرا

(رضا دست میبرد و از صورتش یک تار سبیل جدا میکند و به سمت زهرا میگیرد)

_قدیما این ضمانت بود، خدمت شما...

+واااای رضااااا الانم دست بر نمی داری (باز خنده اش را پنهان میکند)

_خسیس نشو، بخند بزار با خیال راحت برم

+باشه،همه چی برای شما مردا، خیال راحت برای شما دل آشوب برای ما، دوری برای ما حال خوب جبهه ها برای شما، شهادت برای شما... موندن و ...

(تمووووم شد، رفتیما، برادرا بشینید سر جاهاتون، برادر بیا بالا، مادر بفرمایید پایین داریم راه می افتیم)

_همه اینا رو گفتی ولی آخرم نخندیدی..

(زهرا این بار مقابل هجوم لبخند به گونه هایش مقاومت نمیکند و لبخند نمایانی میزند)

_آخیش حالا خیالم راحت شد

(اتوبوس با تکانی آرام شروع به حرکت میکند، رضا و زهرا با هم خداحافظی میکنند و خرف های آخر را میزنند، اتوبوس سرعتش را زیاد تر میکند، زهرا می ایستد و رفتن را تماشا میکند، کمی جلوتر رضا سرش را از پنجره بیرون میکند و داد میزند)

_رااااستیییی زهراااا!

+بلللله

_رفتم پیش خدا اعتراضاتت رو بهش میگمااااا! :))

+عههه!! رضاااااا بازم؟؟! :)))

 

 

 

 

پ ن:

برای اینکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم...

 

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۰
مسیح


#پیشنهاد_ویژه

مستند (به نام قانون) به کارگردانی مهدی نقویان

کاری در مورد کم و کیف و چگونگی تشکیل شورای نگهبان و تجارب و شبهاتی که از سر گذرونده.

با ساختار کیفی جذاب و ریتم تند

و البته زیرکی و هنرمندی کارگردان در چگونگی خرج کردن آرشیو در مستند.

کارهای مهدی نقویان هرکدوم در یک گسل اطلاعاتی خوب در انقلاب میشینه و سعی در پر کردن اون ها داره، بنابراین حتما باید دیده بشه.

گویا هر شب ساعت بیست و پانزده دقیقه از شبکه مستند پخش میشه.

اما برای کسایی امکان دیدنش رو ندارند

لازمه به سایت فیلیمو مراجعه کنند و از اونجا با خیال راحت تماشا کنند.



پ ن:

هر کجا بویی از هشتاد و هشت و فتنه میرسه، اسم مهدی نقویان هم میرسه :)

خداقوتش بده.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۰
مسیح



به شدت برای بیان تاریخ شفاهی و آرمان ها و اهدافمون در حوزه سینما بلاخص انیمشین
نیازمند یک میازاکی هستیم
کسی که دنیای انیمیشن رو به داستان های عمیق و درام های پر کشش پیوند میزنه و همه اون ها رو در پوسته ی یک تخیل مهار نشده و با دکوپاژ های لطیف و توجه به جزییات برای مخاطب به نمایش در میاره
برای شناخت میازاکی و اثارش و مکتب او باید آثارش رو ببینید و مطمئنم پشیمون نخواهید شد

(باد برمیخیزد) یکی دیگه از کارهای خوب میازاکی که توش به بهانه یک داستان عاشقانه سعی میکنه به برخی از صفحات تاریخ ژاپن رجوع کنه و راوی تلاش ها و اشتباهات و ... اون تاریخ باشه.
باد برمیخیزد یک داستان لطیف و دوست داشتنی دو ساعت است که فکر نمیکنم از طولانی بودنش خسته بشید.

باقی اثار میازاکی رو هم ببنیید، شاید همین جا مجالی دست داد تا معرفی بشن، آثاری بسیار خوبی مثل: شهر اشباح، قلعه متحرک و ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۵
مسیح

(پسرک در حال نوشتن املایی که خودش برای خودش میخواند)

مادر: سخت نگو بیست شی...


فیلم حوض نقاشی


پ ن:

از اون فیلم های خوش دیالوگ

پ ن:

دیدنش خالی از لطف نیست 

به خاطر خلق موقعیت های خوب و احساسات پاک 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
مسیح



(تنها بر روی نیمکت وسط کادر نشسته در حالی که صدای زمینه آرامی به گوش میرسد از همهمه و شلوغی آدم ها و رفت و آمد ها، نیمکتی که او روی آن نشسته خالیست و فقط اوست که وسط آن نشسته)

+همیشه به فضا سازیات حسودیم میشد

_منم به صدات :) چطوری حاج امیر

+قشنگی صدام از خستگیه از هر چیزی کار بکشی خوشگل میشه، تو از صدات کارنکشیدی عوضش از مغزت چرا

_شلوغش میکنید همیشه، کدوم مغز، بیا بشین حاج امیر، رو نیمکت جا هست، صحن رو برات در بست گرفتم

(حاج امیر آرام کنار روح الله مینشیند در حالی که اطراف را نگاه میکند)

+هیچ وقت نفهمیدم تو فضا سازیهات چرا هیچ وقت مکان خلوت نیست، بقیه بچه ها همه چیز رو خلوت میسازن

_سلیقس، البته حرفایی هم داره این آدما به یادم میارن بعضی چیزا رو، که اهداف ما شخصی نیست، که همه چیز ما نیستیم و خیلی چیزهای دیگه

+برای من بین الحرمین :) خلوت و آروم البته بین الحرمین اختصاصی، دیوارای حرم ها رو برداشتم، وسط بین الحرمین که بشینی ضریح ها رو میبینی، بچه ها بعضا میان توش هیات میگیرن :)

_نوکر امام حسین بایدم (اتاق یادش) اینطوری باشه، منم اول اتاقم تو همون حال و فضا بود ولی عوضش کردم

+چقدر دوست داشتم طرح تو از کربلا رو ببینم..حیف... چرا عوض کردی؟

_یاد گرفتم هیچ چیز رو تنها نبینم، برای من همیشه همه چیز موازی، ولی بعضی چیزها ضریب داره، روز اولی که اومدم تو سازمان یه هدف داشتم، همیشه برای اون هدف جنگیدم

+ذهنی مثل تو اینکه یه هدف داشته باشه عجیبه :)

_میدونی حاج امیر، دنیا مثل میز غذای سلف سرویسه، فقط آدمایی میتونن از همه غذاها بخورن که یا معده بی نهایتی دارن یا اشتهای مثال زدنی، بقیه اسیر رنگ ها میشن و آخرش یا گرسنه میمونن یا حسرت زده..

+تو چی؟

_من فقط یه غذا رو انتخاب میکنم، میز رو جوری میبینم که انگار فقط همون سر میزه، اینطوری خیلی بهتره..

+هدفت چیه روح الله؟

_اینکه به اون بالایی برسم

(روح الله سرش را بالا میگیرد به سمت آسمان و حاج امیر هم کمی با ترس آرام سرش را بالا میگیرد، یک فضای موازی دیگر درست به همین قرینه روی فضای پایینی سوار میشود، صحن لبریز از آدم هاست به نحوی که روی هم دیگر مثل موج های دریا شده اند، شور و نشاط همه جا را گرفته و در میان آن همه جمعیت فقط اندازه یک خط به عرض دو سه نفر آدم خالی است، که در آن مردی عبا به دوش و نورانی جلو میرود در حالی که مردم بر سر او گلبرگ های گل و گلاب میریزند و دود اسفند لابلای گلبرگ ها در هوا میرقصد، پشت سر او شخصیت ها دیگری هستند و پشت آن ها سربازانی با لباس رزم، صحن لبریز از ذکر و شعار است حاج امیر همانطور که سرش رو به بالاست اشکهایش از کنار گونه ها جاری میشود و روح الله نیز با لبخندی اشک میریزد)

+تو اون بالایی، تو کجایی روح الله؟

_دعاکن تو صف باشم حاج امیر

+ایشالا..لعنت به ذهنت روح الله لعنت به ذهنت، کاش منم باشم

_لعنت به صدات حاج امیر یه بار دیگه بگو ایشالا






پ ن:

تخیلات ذهن بیمار 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۷
مسیح


یک کوه کاغذ و تار کوبو را برای زنده کردن داستان ها و شخصیت هایم میخواستم.

یا حداقل دوستی با کوبو را، داستان از من و اجرا از کوبو.


انیمیشن کوبو البته ژاپنی نیست ولی نوشته ی ژاپن است.

سبک کاریش اگر اشتباه نکنم استاپ موشن و داستانش بسیار کشنده و خوش روایت است.

کوبو را ابتدا در اوج خستگی و بی میلی شروع کردم اما ظرافت ها و پیچ و خم های داستان مرا تا انتهای آن کشید.

کوبو سرشار از تخیل های بی مرز انیمیشن های ژاپنی است.


کوبو داستان پسر بچه ی کوچکی است که پدر بزرگش وقتی به دنیا آمد یک چشم او را از حدقه در می آورد اما مادر کوبو با فراری دادن او مانع از کوری پسرش می شود‌.

پدر بزرگ اما به دنبال نوه اش میگردد تا چشم دیگر او را هم بگیرد تا کوبو بتواند در بهشت همراه با او سرد و خالی از احساسات، زندگی جاودانه داشته باشد.


دیدنش می ارزد...





پ ن:

انیمیشن ها یک سر و گردن بالاتر از فیلم ها

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
مسیح



یکی از دوستان گفته بودند که از فیلم های خوب ایرانی معرفی کنم

والا من خیلی معیار خوبی برای شناسایی فیلم خوب و بد نیستم و اساسا حافظه ی خیلی بدی دارم برای آرشیو کردن فیلم ها

ولی امشب که داشتم قسمتی از یک سریال رو میدیدم یاد یکی از فیلم هایی افتادم که دوستش دارم

فیلمی که خیلی سال پیش دیدم، پس بنابراین به صورت جزئیی به یاد نمی یارمش ولی موقعیتی رو تصویر کرده بود که اون موقع خیلی درگیرم کرد و بعد ها به واسطه اتفاقی خیلی اون موقعیت رو به خودم نزدیک دیدم.

(بید مجنون) حکایت مردیه که از 8 سالگی نابیناست ولی بعد چند عمل جراحی بینایی خودش رو به دست میاره. مردی با کمالات و اگر اشتباه نکنم استاد فلسفه یا چیزی شبیه به این.

تو نابینایی با همسرش ازدواج کرده، همسری که بیناست.

زندگی خوب و خوشی دارند اما تا قبل از بینایی شخص اول فیلم.

بینا شدن چشم های مرد اون رو وارد فضایی میکنه که رفته رفته زندگیش رو دچار مشکلاتی میکنه.

و همه این مشکلات ناشی از یک چیزه

دیدن

آدمی که تا دیروز همه چیز رو به صورت قراردادی قبول کرده بود و طبق تصورات ذهنیش جلو میرفت، حالا همه چیز رو میدید و در موقعیت های جدیدی می افتاد.

باقیش رو نمیگم که یک وقت دیدن فیلم براتون بی مزه نشه.

اما فیلم جدا از پوسته ی معمولی و روایت زندگی

میتونه پوسته ی استعاریی هم داشته باشه

به اون جنبش هم دقت کنید.


این فیلم رو به دلیل تجربه خیلی نزدیکی که از موضوع فیلم بعدها پیدا کردم، هیچ وقت فراموش نمیکنم

وحشت این که یک روز چشم باز کنم و همه چیز بریزه بهم





پ ن:

باز تاکید میکنم خیلی سال پیش دیدم، اگر توضیحاتم دقیق نبود یا حتی اشتباه بود و یا اگر کیفیت ساخت فیلم خیلی قوی نبود ببخشید.

پ ن:

فیلم یکم تلخه، خودتون رو آماده کنید :)

پ ن:

به نظرم کلیت فیلم تذکر خوبی به ماست.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۰
مسیح

هنوز هم موسیقی متن آژانس شیشه ای هربار که بهش گوش میدم، یه بغض بزرگ میزاره تو گلو و سینم..

حاج کاظم رو اونقدر میفهمم که میتونم با دیالوگ هایی که سلحشور بهش میگه، فشار قلب بگیرم


این روزها

و کلا این دروه

وقت خوبیه تا دوباره آژانس رو ببینید

مخصوصا

قسمت گفتگو های سلحشور (کیانیان) با حاج کاظم (پرستویی)








پ ن:

ای کاش عقده های این دل میشد تصویر بشه...

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۷
مسیح